اخبار بروجردادبیاتویژه ها

فرازهایی از زندگی احسان؛ شاعر توانای بروجرد

محمد گودرزی(الف.فرهیخته)- غلامحسن اصغرزاده متخلص به احسان به سال ۱۳۱۳ در بروجرد زاده شد. پدرش، عبدالکریم کاسب محترم و خوشنامی بود که در بازار بروجرد به پیشه آجیل فروشی اشتغال داشت.

احسان از خردسالی راهی مکتب و مدرسه شد، خواندن و نوشتن را آموخت و با متون ساده ادبی آشنا گردید. از همان کودکی به «میرزاغلامحسن» مشهور شد. آن روزها به کسانی که به مکتب می­رفتند و با حساب و کتاب آشنا می­ شدند «میرزا» می­ گفتند. مادرش تا زنده بود، پسر را بدان عنوان صدا می­زد: میرزا غلامحسن! هرگاه این میرزا غلامحسن به انجام تحصیلات رسمی فرصت می­ یافت، در شمار استادان بنام فرهنگ و ادب ایران زمین جای می­ گرفت. به ویژه آن که با داشتن طبعی ظریف و ذوقی لطیف در سخن گفتن و شعر سرودن، از همان نوجوانی شگفتی دیگران را برانگیخته بود. اما مرگ پدر در زمانی که غلامحسن تنها ۱۸ سال داشت، مسیر زندگی­اش را به کلی دگرگون ساخت و میرزای جوان را به کار و کسب واداشت.

 

سرپرستی مادر، هفت برادر و يك خواهر که همگی از او کوچکتر بودند، وظیفه بسیار سنگینی بود که ناخواسته بر دوشش گذاشته شد. خود در اين باره مي­ نويسد:

من سرپرستی خانواده را بر عهده گرفتم. سرپرستی که از نظر تجربی هیچ چیز از زندگی نمی­ دانست. با همه اشتباهات، زندگی را ادامه می­دادیم. برادران هم یکی پس از دیگری به میدان کار آمدند. به هر صورتی بود، حرمت خانواده را حفظ کردیم.

    حرمت خانواده حفظ شد ولی دشواری­های ادارة چنین خانواده پُرجمعیتی در زماني كه محدوديت­ های فروان، زندگي را بر عامه مردم سخت ساخته بود گاه روح حساس سرپرست جوان را چنان متأثر و اندوهگین می­ساخت که مرگ را آرزو می­ کرد:

ای مرگ بیا ز زندگانی سیرم      
               
ای عمر سر آ، کزین سرا دلگیرم
تقدیر چرا برای من خواست چنین؟
               
بِالله که به جایی نرسد تدبیرم![۲]

    امّا جوان به جهانِ معنا و خدای جهان ایمانی راسخ داشت و پیشامدها را – هر چند تلخ – آزمونی الهی می­پنداشت. دل ­آگاه بود و باورمند که: «اِنَّ مَعَ العُسر یُسرا».[۳] با چنین باوری ژرف، امید به زندگی در وجودش شعله ­ور گردید. از خودگذشتگی برای آسایش مادر، خواهر و برادران آتش این شعله را برافروخته ­تر می­ساخت. سرسختانه به کار و تلاش پرداخت و با هر زحمتی که بود بر دشواری­ های زندگی چیره شد. بالندگی برادران و توفیق نسبی­ شان در زندگی، به زودی تلخی رنج آن سال­ها را برایش گوارا نمود.  

    کار و کسب، میرزای جوان را از ذوق و شوق سخن پردازی جدا نساخت.  او سال­های جوانی را  بیشتر در مجالس مذهبی آن روز به سرودن شعرهايي در مدح و ثنای بزرگان دین پشت سر نهاد. مدت­ها در جلسات تجوید قرآن شیخ مفیدی حضور یافت و زمانی طولانی به همنشینی با وُعاظ و سخنوران دینی گذرانید.

از همین رهگذر به مجلس خطابه مرآت­ الصفا کشیده شد. مرآت، روحانیِ فاضل و هنرمندی صاحب ذوق بود. ظاهری بس آراسته داشت و لباسی زیبا، خوش رنگ و بی­اندازه پاکیزه به تن می­ کرد. کلامش جذّاب و دل­نشین بود و به واسطه تسلط بر متون ادب فارسی و عربی، گاهِ سخن، لطایف و ظرایف ادبي را به گونه ­ای گیرا به کار می­ بست.

مرآت با خرافه ­هایی که به نام مذهب، وسیله سرگرمی عامه را فراهم می­ نمود میانه ­ای نداشت و گاه بر فراز منبر، این پیرایه ­ها را به نقد می­ كشيد. اندیشه­ های مرآت به آرامی در ژرفای وجود میرزای جستجوگر جای گرفت و جان و خِرَدش را از تنگنای جمود و تعصب رهانید. او به سیری شوق برانگیز در افق ­های روشن و بی­پایان «اندیشه» برانگیخته شد و در این سیرِ خوش به آنجا رسید که «اندیشه» هم از رفتن بازماند، دیگر «دل» بود که سوی بی­نهایت می­شتافت:

… هر چه پیشتر می­رفت، بیشتر احساس سبکبالی می ­کرد. علایق، رنگ می ­باختند. ذائقه، طعم معنی می­چشید.

سروشی در  جانش می­ سرود: به کجا چنین شتابان؟ چه می­جویی؟ که را می­خواهی؟ مقصدت کجاست؟  … شگفت حادثه ­ای اتفاق می­ افتاد. چشم دل باز شده بود. زلال نگاهش تا فراسوی افق جاری شد و آنچه را که می ­انگاشت، به معاینه می ­دید.

    او انسانی دگر شده بود. هر چند از سنین جوانی فاصله چندانی نگرفته بود، نگاهش به هستی به سان پیری فرزانه بود که از پیِ عمری سیر و سلوکِ معنوی، دنیا را با تمام جاذبه ­های رنگارنگ و دل فریبش به هیچ می­ گرفت:

ز شب شباب عمرم نگذشته گر چه پاسی
       
نه به هستی اعتنایی نه ز نیستی هراسی

 

نه به کامِ دل دعایی نه به لب نوای عجزی
       
که همه جهان نیرزد به ندای التماسی

 

غرض از وجود انسان، اگر این نمودِ رنج است
    
چه پدیده تباهی، چه اصول بی ­اساسی

 

به حریمِ قدس ما را که دلیلِ راه گردد؟
       
که دلم نیاز دارد به سرودن سپاسی

 

به کتاب شعر خلقت غنی و فقیر مانا
       
که دو معنی ­اند و لفظی به مثابه جناسی

 

همه شب لباس راحت شده خصمِ خفتن من
       
چو  فقیر  تیره ­روزی که خزیده در پلاسی

 

ز جهان واقعیت نه عجب که دور ماندی
       
تو که  بنده گمانی تو که برده  قیاسی

 

             –

    در اوایل دهة چهل و با ورود زنده­یاد هادی حایری (کورش) به بروجرد، زمینه تشکیل انجمن ادبی فراهم شد. حایری که شاعر، نویسنده و پژوهشگر ادبی بود در آن سال­ها به عنوان رئیس اداره غله به بروجرد آمد.

او کوشید تا با شناسایی شعرای شهر، يك محفل ادبی به وجود آورد. با تلاش او بسیاری از کسانی که طبع شعر سرودن و ذوق ادبی داشتند، گرد آمدند و  مجمع شعرای شهر با نام انجمن ادبی دانشوران را بنیان نهادند. احسان در باره آشنایی با حایری می­گفت:

 مرحوم حایری در همان اوایل سکونت در بروجرد، نام و نشانی ام را از برخی آشنایان شنیده بود و علاقه داشت مرا ببیند. روزی برای دیدنم به حجره آجیل ­فروشی ­ام آمد. ساعتی را به گفتگو در باره شعر و ادبیات گذراندیم.

در همین نخستین جلسه آشنایی، از من پرسید که به چه نامی تخلص می­ کنم؟  به او  گفتم که تخلصی ندارم. او گفت  که امروز به من بسیار محبت و احسان کردی، همین تخلص را انتخاب کن: «احسان».

    احسان، باستانی، جهانگیری، حزین،رشیدی ­آشتیانی، شاداب، صابری، عالم­زاده، فیروزی، کوشا و معماری از اعضای همیشگی انجمن ادبی بودند.

نشست­ های هفتگی انجمن سه­ شنبه ­ها در محل کتابخانه عمومی شهر در خيابان پهلوي (شهداي كنوني) برپا می­ شد. در این نشست ­ها تازه ­سروده ­های اعضا خوانده می­شد و مورد نقد و بررسی قرار می­گرفت.

دانش گسترده ادبی، ذوق لطیف هنری، مطالعات عمیق فلسفی و عرفانی و به ویژه، بهره­ مندی از ذهنی پویا و دیدی نقاد احسان را چهره شاخص انجمن کرده بود.

در جلسات نقد شعر، کلام آخر را او بر زبان می­ راند و چون همگی از مقام ادبی­اش آگاه بودند و به انصافش در نقد  باور داشتند رأی او را به جان می­ پذیرفتند. با این همه، او فروتنانه خود را عضو کوچک انجمن می ­دانست و حرمت همگان، به خصوص جوان­ ترها را به زیبایی پاس می ­داشت، زیرا معتقد بود:

عرض ادب از هنر است آیتی
  
بی ادبی باشد عرض هنر

 

    در این زمان و از رهگذر فعالیت در انجمن ادبی با زنده یاد مهرداد اوستا آشنا شد. مقام اخلاقی و شأن ادبی احسان مورد توجه اوستا قرار گرفت. گویی اوستا در چهره احسان، اوستایی دیگر می ­دید که بدون حضور در کلاس درس دانشگاه به سطوح بالای ادبی رسیده بود. اوستا به احسان ارادتی خاص می­ ورزید و در محافل و جلسات، او را بر خود مقدم می­ داشت. درج نام احسان در کنار بزرگان ادب معاصر ایران زمین، در کتاب تیرانا جلوه­ای از این ارتباط را می ­نمود.

    با پایان یافتن مأموریت حایری در بروجرد، انجمن ادبی دانشوران به حالت تعطیل کشیده شد اما انجمن دیگری به صورت غیررسمی و خودجوش در حجره احسان تشکیل گردید.

بیشتر روزها دوستداران شعر و ادب پارسی، عاشقانه به سوی حجره او می­ شتافتند و احسان با چهره ­ای خندان، حضور این دوستان و آشنایان را به گرمی پذیرا می­ شد. او باور داشت که:

راهی به بهشتِ بی در و دربان است
     
بوی خوش آشنا ز هر سو که وزید

 

    شمار حاضرین در این شِبه انجمن گاه به بیش از ده نفر می­رسید و نشست­ های آن تا پاسی از شب گذشته ادامه می­یافت.

برخی از خویشان به این شبه انجمن به طعن «شعبه تعریف» لقب داده بودند! اما اهل نظر نیک می ­دانستند که این به اصطلاح شعبه تعریف، مهم­ترین محفل ادبی شهر است.

بعدها دکتر محمدرضا روزبه، شاعر، ادیب و پژوهشگر بنام بروحردي در خاطرات خود از احسان به این نکته اشاره کرد که در دوره نوجوانی و جوانی، سروده ­های خود را در این حجره برای احسان می­ خوانده است تا نظرش را بداند. این محفل گرم و صمیمی، تا هنگامی که احسان به کسب اشتغال داشت برپا بود.

 –

    آزادمنشی و پاک ­اندیشیِ احسان زبانزد همگان بود. با همه حرمتی که به عام و خاص می ­نهاد، اهل تعارف و مجامله کاری نبود. کلامی بسیار صریح و قاطع داشت. آنجا که سخن از انصاف و درستی بود، احسان هم بود.

علی ­وار به عدالت عشق می ­ورزید و از دروغ و دورنگی سخت بیزاری می­ جست.

او معتمدی راستین و مشاوری امین بود و بسیاری از دعواهای خانوادگی و اختلافات حقوقی خویشان و آشنایان را که به او ارجاع می­شد به خوبی حل و فصل می ­کرد. از این رو نزد همه کسانی که می­ شناختندش، احترامی خاص داشت.

این موضوع سبب شد که به اصرار گروهی از دوستان فرهنگی، نامش در فهرست ائتلافی از افراد خوشنام و سرشناس برای نامزدی در «انجمن شهر» درج گردد. بدان امید که بساط سیاستمداران کهنه­ کار و همه فن حریفِ حاکم بر شهر برچیده شود و زمینه برای ارایه خدمتی بهتر به مردم رنج دیده مهیا گردد.

پای احسان، خواسته یا ناخواسته، برای کوتاه زمانی به بازی سیاست باز شد:

تا سر درآوریم ز ته توی کارها
     
رفتیم در میان سیاستمدارها

 

نوباوگان خطّ سیاست چو خُم به جوش
     
چون مَی­فروش حوصله کهنه­ کارها

 

می­ تاختند بر شرف و عِرض همدگر
     
می­باختند بر سر مردم قمارها

 

یک دسته روی صحنه به رقص سخنوری
       
یک دسته پشت صحنه به تمهید کارها

 

هر جفتشان ز نیم نفر بی­ بهاترند!
     
این تک­ سوارهای کم از نِی­ سوارها

 

باید ز دستِ سایه­ نشینان این دیار
     
بیرون کشید با همه قدرت مهارها

 

فریاد را چو راه به تزویر بسته ­اند
     
باید که در سکوت نوشت این شعارها

 

  گروه رقیب، که سال­های متمادی با استفاده از ترفندهای خاص اهل سیاست در شهر یکه­ تازی می­کرد، حضور چهره خوشنامی چون احسان را برنتافت و با بهانه­ جویی، او را به کناره ­گیری از صحنه انتخابات مجبور ساخت تا مهار کارها را همچنان در دستان خود داشته باشد.

اما طعم خوش این به ظاهر پیروزی در کام آن گروه، پایدار نماند و به زودی در بحبوحة حوادث انقلاب اسلامی در بهمن ۱۳۵۷ تاوان آن زیاده ­طلبی­ ها را بس گران پرداخت؛ خلق به جان آمده، آمده بودند تا با همه قدرت مهار کارها را از دست سایه ­نشینان بی­ دردِ دیار به درآورند.

در این میان، جمعی افراد ماجراجو و فرصت­ طلب، به خانه و حریم خصوصی تنی چند از سرشناسان آن گروه رقیب یورش بردند. اموالشان را غارت کردند و جانشان را به خطر افکندند.

شنیدن خبر آنچه که توسط گروهی تندرو بر آن رقبای مغرور پیشین رفت، احسان را به شدت اندیشمند و نگران ساخت. زیرا خوی احسان با کینه ­توزی و انتقام­ جویی آشنا نبود. او که مروت را علی­ گونه می­ پرستید، لب به اعتراض گشود و بسیار کوشید از طریق برخی افراد صاحب نفوذ، از تندروی ­ها  و خشونت­ هایی که بی­ مهابا هستیِ افراد را نشانه می­رفت بکاهد. اما تندباد افراط گری چنان عرصه را تیره و تار ساخته بود که هر عقل اصلاح ­گر و طبع معتدلی چاره را در کناره ­جویی می­یافت. احسان دگر باره به کنج خلوت رفت و تا پایان عمر از آن سر برون نکرد:

در صف رُعونتی است جماعت شکن

 

دیری است من نمازِ فُرادا کنم

 

                  –

    احسان از نوجوانی کار و کسب در بازار را آزموده بود. مدتی دستياری حاج محمد قمی، از بازرگانان سرشناس شهر را بر عهده داشت. یک سالی در خرم­ آباد نزد یکی از خویشان به کسب گذرانید. چند سالی را همراه دایی بزرگش، حاج ماشاءالله سلطانی به کار قنادی مشغول شد و سال­ های بیشتری به آجیل فروشی، که پیشه پدرش بود رو آورد اما، آن را هم رها کرد و به کسب دیگری سرگرم شد.

در این سال­ها گاه مستقلاً به کسب می­ پرداخت و گاه با یکی از برادران طرح شراکتی می­ ریخت، که چندان پایدار نبود و خیلی زود با رضایت خاطر و صرفه شریک خاتمه می­یافت!

او به داشتن هوش فراوان، شم اقتصادی عالی و تجربه ­های مهمی که از رهگذر سال­ها کار در بازار، کسب کرده بود شهرت داشت؛ ویژگی­ هایی که شراکت با او را وسوسه برانگیز می ­ساخت. اما هیچ گاه دل به گرو کسب در مکاره­ بازار زمانه نسپرد.

درست­کاری و انصاف تا واپسین لحظه­ های عمر به ­سان دو همزاد با او همراه بودند. حلاوت در ذائقه او معنایی دگر داشت و لذت کسب ثروت­ های باد آورده را به اهلش وانهاده بود.

در اندیشة ژرف و احساس لطیف او پاسِ حرمت و حقوق انسانی، برترین جایگاه را داشت. هرگز از مدار حق­طلبی و قناعت خارج نگردید و دامان خود را به ناپاکی­ های شایع اهل سوق نیالود.

زمانی یکی از بازارگانان عمده آجیل در تهران به جِدّ و اصرار فراوان از او خواست تا با پشتیبانی بی­ دریغ ­اش، اصلی­ترین رقیب را از میدان به در کند و انحصار پیشه آجیل فروشی را در شهر به دست گیرد. در پاسخ، احسان تنها خندیده بود:

کنار سفره رنگین که رنگ خون کسان داشت

 

به جَست و خیز نماندم، به خیز و جست گذشتم

 

نه در لباس فروشنده نه به نام خریدار

 

سبک چو عمر ز بازار بند و بست گذشتم

 

درِ ورودی این صحنه راه فتح شما باد

 

من از خروجیِ پیروزی و شکست، گذشتم

 

   

   احسان در خرداد ماه ۱۳۳۹ ازدواج کرد. حاصل زندگی مشترک، سه دختر و دو پسر بود که یکی پس از دیگری قد می­ کشیدند و پدر را به اندیشه فراهم کردن اسباب راحتی­ شان وا می­ داشتند.

به ناچار در سال ۱۳۶۴ ضرورت خرید خانه ­ای بزرگ­تر و مناسب ­تر را بهانه قرار داد و حجره ­اش در خیابان سعدی بروجرد را فروخت و برای همیشه از بازار کسب و کار رخت بربست. از آن پس به پیشنهاد و خواهش دوستی بلند همت، غلامحسین صامت زاده در کارخانه آرد به انجام امور دفتری مشغول شد. به این ترتیب:

آن ذوقِ شعر و شوق سخن­ سازی

 

شد حرف و نقلِ سیلو و خبازی!

 

 

مرا سی سال طی شد عمر در هر کار، سالی چند

 

به هر مغازه ­ای هر چندسالی در خیابانی

 

هر آن کاری که می­ کردم پس از چندی، نه خیلی دیر

 

عَلَم می­ گشت در آن حرفه بیش و کم رقیبانی

 

مزاج من ندارد سازگاری چون به درگیری

 

نه دل بستم به یک کار و نه چسبیدم به دکانی

 

فضای شهر را چون یافت روی سینه ­ام سنگین

 

حوالت آسمانم داد روزی در بیابانی

 

سرشتم داشت چون با آب و خاک مردمی پیوند

 

فلک خُرد و خمیرم کرد بهر لقمة نانی

 

مگر تا لقمه نانِ خورده از من باز بستاند

 

همی ای دون مرا بنشانده جای آسیابانی!

 

 –

   احسان در شعر سرودن بسیار توانا بود. برخی از دوستان نزدیک­تر بارها این توانایی را، ولو به شوخی آزموده بودند.

دوستی قدیمی، احمد انتظاری نقل می­ کند که شبی در حضور احسان واژه ­های بسیار نامأنوسی که به ذهن می­ رسید، طرح و از او خواسته شد با آنها رباعی بسازد و احسان فی البداهه ساخته بود. آن واژه­ ها و پاسخ احسان چنین بود:

۱ ) احمد، هلی کوپتر، ماه، ثریا

احمد چو نمود عزم معراج شهود

 

رخصت به بُراقِ هلی­کوپتر فرمود

 

خورشید شرف ز عرصه ماه گذشت

 

صد لمعه نور بر ثریا افزود

 

 ۲ )  گل، لیوان، دم باریک، جارو

تا دختر گل خفته در آغوش بهار

 

لیوان بلور و مَی گلرنگ بیار

 

فرصت بشمار چون بود دم باریک

 

برخیز و الم بر دُم جارو بسپار

 

۳ )  ذرت، قو، قند، تیشه

ای طعنه  زده  به رنگ ذرت مویت

 

چون سینه قو نرم بر و بازویت

 

شهدی است ز قند عسکری لعل لبت

 

صد تیشه به ریشه­ ام زده  ابرویت

 

   

   احسان سرودن شعر به هر دو  شیوه کهن و نو را تجربه نمود. او از نخستین سراینده ­های بروجردی است که به رغم توانایی کامل در سرودن شعر با اوزان عروضی، از عهده سرودن شعر نو به شیوه نیمایی هم برآمد.

سروده­ های نو احسان بیشتر مورد توجه جوانان قرار گرفت و سبب شهرتش به عنوان شاعری نوپرداز شد اما، از شیوه شعرای بزرگ فاصله نگرفت.

در بیشتر قالب­های شعری طبع­ آزمایی کرد. در این میان، توانایی شگفت آوری در سرودن اشعار موشح داشت. این توانایی زمانی بیشتر رخ می ­نمود که بداهتاً به کار گرفته می ­شد.

شبی در منزل یکی از دوستان بروجردی، ساعاتی را با رضا یغمایی، از شعرای سرشناس تهران به گفت و گو گذرانید. احسان در پاسخ به سخنان محبت ­آمیز و رفتار صمیمانة یغمایی، سه بیت زیر را بداهتاً سرود و به وی تقدیم کرد:

ریخت شد سرریز مینا، ریختم یا ریختی؟

 

ای ز چشمت راز جان پیدا دلم را ریختی

 

ضرب شستت را بنازم ای نگاهت سوز داغ

 

یافتی هر  برق  ایمان­ سوز در ما ریختی

 

از شراب نرم­جوشِ ذوق در مینایِ نظم

 

یاد یاران سخن، ها ریختم! ها ریختی!

 

   یغمایی چون توشیح شعر، که «رضا یغمایی» بود را دریافت بی ­اختیار گریست و فروتنانه به تعظیم و تکریم احسان پرداخت.

شخصیت اخلاقی و ادبی احسان، این تازه مهمان را چنان متأثر ساخت که در بازگشت از بروجرد و دیدارش با زنده یاد دکتر مهدی حمیدی شیرازی، کشف احسان و توانایی­ اش در شعر سرودن را، همراه چند چکامه از او به عنوان تحفه سفر به پیشگاه استاد بزرگ ادب فارسی تقدیم داشت

. شنیدن آن سروده­ ها و دیگر تعریف­ های یغمایی، تحسین و تمجید حمیدی شیرازی از احسان را برانگیخت و یغمایی را دگر باره راهی بروجرد ساخت تا احسان را از لطف و محبت استاد نسبت به او آگاه سازد. خلق قصیده­ای زیبا و محکم به سبک شعرای بزرگ خراسان در مدح حمیدی شیرازی، پاسخ احسان و سرآغاز آشنایی دیرهنگامی بود که به سبب مرگ استاد، خیلی زود پایان گرفت.

    «قطعه» مناسب ­ترین قالب برای بیان اندیشه ­های احسان بود. بیشتر قطعه­ های احسان، مضمونی اجتماعی دارند. هرچند، شاعر نام ­آور شهر از بد حال «با خود به کنار آمده و گوشه ­نشین» بود، اما با توده مردم ارتباطی تنگاتنگ داشت و از ژرفای غم­ های پنهان تا اوج شادی­ های آشکارشان به خوبی آگاه بود.

نیک می ­دید که انسان امروزی، به رغم برخی پیشرفت­ های حیرت­ آور مادی، در عرصه اخلاق اجتماعی به سرعت از انسانیت خود دور می ­شود.

سردمهری، خودپرستی، دورویی، کم­خردی، کینه ­توزی، کژ اندیشی و از همه بدتر،  بی­دردی، چه بد گریبان جامعه بشری را گرفته و زندگی را بر مردم خردمند و پارسا دشوار کرده است. افسوس و دریغ که این «بیدادآباد» بر همه پهنه جغرافیای زندگی آدمی سایه گسترانیده است.

از این روي شعر احسان، روایت رنج و درد انسان است و قطعه­ های او از خون جگر مالامال:

دلم از این همه سردی هزار خانه زخم است

 

کجاست شعله دردی که خون بر آن بچکانم؟

 

      –                                                                         

عین واقع بود، تخیل نیست

 

زندگی قابل تحمل نیست

 

سبد و تاج و دسته گل هست

 

در دلی ذوقِ دیدن گل نیست

 

جلوی چشم­ ها همه خون است

 

بحث بغداد و قدس و کابل نیست

 

                                                   –

راستی هر چه کاملش خوب است

 

عقلِ کم، مایه عذاب من است

 

کُندفهمی عجب بلای بدی است

 

عشق معصوم و نفس بدمست است

 

من از این کوچه زود می­گذرم

 

چه کنم گاه کوچه بن­ بست است

 

    –

با این همه:

ز دست غیر ننالیم، اگرچه خانه خرابیم

 

همان حکایت برزیگر است و کِشته درودن

 

   –

داد کم کن که در این پهنه بیدادآباد

 

داد اینجاست که خود اهریمن بیدادیم

 

کار ما داد و ستد بود به هر پُست و مقام آباد
                
زین یکی رشوه گرفتیم و به آن یک دادیم

    و چنین بود که سال­های پایانی زندگی شاعر با درد و رنجی وصف ناشدنی همراه شده بود. این درد و رنج، احسان را بسی زودتر از معمول پیر و کم­توان ساخت: «جسمم ضعیف شده و جانم ضعیف­تر».

در این میان، زخم کهنه سینه که سال­ها آزارش می ­داد ولی به تحمل آن خوی گرفته بود مجال یافت تا راه نفس را برایش تنگ سازد.

سرانجام پس از چندين سال سازگاری با درد و رنج بیماری در نهم تیر ماه ۱۳۸۵ از پی نارسایی ریوی از پا افتاد و به بخش فوریت­ های پزشکی بیمارستان امام خمینی (ره) بروجرد منتقل شد.

چون پزشکان شهر نتوانستند کاری برایش انجام دهند، به خرم ­آباد اعزام شد و در بخش ICU بیمارستان تأمین اجتماعی بستری گردید. پس از چند روزی که بهبودی نسبی یافت از بیمارستان مرخص و در خانه بستری شد.

خانواده ­اش، که به وعده ­های پزشکان معالج امیدها بسته بودند برای درمانش هر تلاشی به کار بستند. اما خود به خلوت از سرآمدن فرصت می گفت  و بی­ محابا مرگ را نهیب می ­داد:

بیا و ضربت آخر ز من دریغ مدار

 

اگر دلت خنک از انتقام می­ گردد!

 

    و مرد در نخستین ساعات بامداد دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵ به خوابی ره جست که همواره آرزو  می­ داشت؛ خواب ابد:

خدا کند که به خواب ابد دری جویم

 

مگر به خواب ببینم ز بند رَسته شدم!

 

  دفتر زندگی احسان بسته شد اما دفتر اندیشه او فرا روی اهل خرد گشوده گشت تا گواه صادقی باشد بر سخن شاعر شیرین گفتار، اقبال لاهوری:

ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد

 

چشم خود بر بست و چشم ما گشاد

 

 

[۱]– بخش اصلي اين نوشته به صورت سخنراني در مجلس يادبودی كه به مناسبت چهلمين روز درگذشت احسان در ۵ آبان ۱۳۸۵ و به همت اداره فرهنگ و ارشاد اسلامي بروجرد در تالار دكتر زرين كوب مجتمع فرهنگي هنري بروجرد برپا شد، ارايه شده است.

[۲]– اين دو بيت در هيچ يك از دفترها و دست نوشته­های احسان نیست، اما خود می­گفت كه اين دو بيت را در همان ابتداي بعد از مرگ پدر سروده است.

[۳]– «با هر سختی، البته آسانی هست» سوره ۹۴ ، آيه ۶

تگ ها

مقالات مشابه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این مطلب هم پیشنهاد میشود

Close
Close