اخبار ایراندین و اندیشه

حسن آقامیری نه آیت الله خزعلی آری؟!

روزهای بروجرد- از آنجا که یکی از اتهامات حسن آقامیری سخنران مشهور «نسبت دادن حکایات واهی و اهانت آمیز به برخی از ائمه معصومین(ع)» اعلام شده است و این اتهام به ادعای او درباره‌ی روایتی از امام رضا ع برمی‌گردد، انصاف نیوز متن منتشر شده در روزنامه‌ی قدس (روزنامه‌ی استان قدس رضوی) در ۱۵ آبان ماه سال ۱۳۹۱ به نقل از آیت الله ابوالقاسم خزعلی را بازنشر می‌کند:

نیم نگاهی از ثامن الحجج (ع)، عامل توبه ی دو شراب خوار مشهدی بود!
ماجرایی خواندنی به نقل از آیت الله ابوالقاسم خزعلی

قدس آنلاین: همواره افراد عالم و حاضر در صحنه ی دین خاطراتی جالب از کرامات ائمه اطهار (ع)، به خصوص علی بن موسی الرضا (ع) دارند. یک نمونه از این افراد آیت الله ابوالقاسم خزعلی می باشد که نقل های جالبی در این باره دارد.

آیت الله خزعلی که در سال ۱۳۰۴ هجری شمسی در بروجرد از توابع استان لرستان دیده به جهان گشود پس از پشت سر نهادن دوران اولیه تحصیل همراه با خانواده اش به مشهد هجرت نمود و پس از چندی حضور در حوزه ی مشهد راهی حوزه ی قم و استفاده از درس اساتیدی چون آیت الله بروجردی، امام خمینی (ره)، آیت الله بهجت و… گردید. وی همچنین در جریان انقلاب اسلامی بر ضد رژیم پهلوی دوم از چهره های فعال و مبارزی بود که در راه انقلاب محکوم به سه بار تبعید گردید. وی پس از انقلاب نیز از چهره های مطرح در عرصه دین و دولت نیز بود.

وی همیشه به ذکر خاطراتی زیبا که در طول زندگی برایش اتفاق افتاده می پردازد به نحوی که مهدی صبوری یکی از آن ها را که مربوط به کرامتی منحصر به فرد از ثامن الحجج (ع) است را که از ایشان شنیده و به نقل از زبان فردی شراب است را اینگونه بیان می کند:

همیشه یِ خدا پایِ چشمان زنم کبود بود و آه و ناله اش بدرقه ی راهم! دفعه ی اولم نبود که با مشت و لگد می افتادم به جانش و هر چه فحش و بد و بیراه هم که بلد بودم نثارش می کردم. آن بیچاره هم کسی را نداشت که اَزَش دفاع کند و یا جلوی من در بیاید. طلاق هم که نمی توانست بگیرد، هم به خاطر بچه هایش و هم برای این که پناهگاهی نداشت! می سوخت و می ساخت و تنها ناله و نفرین می کرد.

راستش را بخواهید اعصاب من از جای دیگری خورد بود. قبل از روی کار آمدن انقلاب اسلامی، مشروبات الکلی به راحتی و فراوانی در دسترسم بود، اما از روزی که انقلاب اسلامی پیروز شد، حسابی رفتم توی خُماری و هر چند روز یک بار، دِقِّ دلی ام را سرِ زنم خالی می کردم. طفلکی زنم، روز روشنش شده بود شبِ تار!

اما آن روز، دیگر بی رحمی را از حدّ گذراندم و آن قدر کُتَکش زدم که خودم از نَفَس افتادم و در حالی که زنم ناله و نفرین می کرد با عصبانیت از خانه زدم بیرون. از همان دربِ منزل، چشمم افتاد به گنبد طلایی امام رضا (ع). با همان زبان لاتی و داش مشتیِ خودم گفتم:

– یا امام رضا! اگه راستی راستی امامی و حرفای منو می شنوی و اَزَت کاری ساخته اَس. یه بُطر عرق و یه گوشه ی دِنجی برام جور کن تا بعد از مدت ها، یه لبی تر کنیم و دلی از عزا در بیارم…
هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که یکی از همپالگی هایِ قدیمی ام را دیدم که یک پلاستیک سیاه دسته دار دستش بود. مرا که دید، گُل از گُلَش شکفت و گفت:

– تو کجایی پسر؟!… هیچ می دونی کِی تا حالاس که ندیدمت؟ عیبی نداره، در عوض، سرِ بزنگاه رسیدی، معلومه که باطنت طلاست…
من هم با بی حوصلگی جواب دادم:

– چی چی باطنم طلاست؟! دست رو دلم نذار که خون خونه.
– دل دشمنت خون باشه لوطی، مگه چی شده؟
من هم سفره ی دلم را برایش باز کردم و از سیر تا پیازِ ماوَقَع را برایش تعریف کردم. البته از حرفی که خصوصی با امام رضا (ع) زده بودم چیزی نگفتم. حرف هایم را که شنید، قهقهه ای زد و با کف دستش کوبید روی شانه ام و گفت:
– دِ همینه دیگه!… وقتی میگم باطنت طلاست، خُب طلاست دیگه! کور از خدا چی می خواد؟ دو چشم بینا! فکر می کنی این چیه که تویِ این پلاستیک سیاهَس؟
– من از کجا بدونم؟
– جواهریه که این روزا نایابه، کیمیاست!
– ول کن بابا دلت خوشه، من کیمیا می خوام چیکار؟
– اما این کیمیا، دوای درد ما دوتاست! مدت هاست که آرزوشو دارم. این یه بُطر عرقه پسر، اونم چه عرقی؟! فقط میمونه یه جای دِنج که…

تا این حرف ها را شنیدم بی اختیار زدم زیر گریه! رفیقم که تا آن روز گریه ی مرا ندیده بود با تعجب پرسید:
– دِ نفهمیدم چی شد؟ مگه تو آرزوی یه بُطر عرق و یه جای دِنج رو نداشتی؟ حالا واسه چی به جای این که قاه قاه بخندی، داری زار زار گریه می کنی؟!
– راستش… راستش همین چند دَقِه قبل که از خونه زدم بیرون، چشمم که به گنبدِ طلایی امام رضا (ع) افتاد گفتم:

«یا امام رضا! اگه راستی راستی امامی و حرفای منو می شنوی و اَزَت کاری ساخته اَس، یه بُطر عرق و یه گوشه ی دِنج برام جور کن…»
با شنیدن حرف های من، اشک از گوشه ی چشمان رفیقم شُرید پایین و رفت توی سبیل های کُلُفتش. پنهان شد پلاستیکِ سیاهِ حاویِ بطری عرق را محکم کوبید توی جوی آب کنار خیابان و گفت:
– اگه این جوره، من هم توبه می کنم. امام رضا جون، غلط کردم، منو ببخش. قول میدم دیگه لب به این کثافتا نزنم…

از همان جا با چشمان گریان برگشتم به سمتِ منزل. زنگ که زدم، زنم آمد پشت در و گفت:
– کیه؟
گفتم:
– منم، در رو وا کُن که آدم شدم و برگشتم.

زنم با شنیدن صدای من جیغی کشید و سایه اش را از پشت در دیدم که افتاد روی زمین. برای اولین بار برایش نگران و دستپاچه شدم و با صدای بلند التماس کنان گفتم:
– زن، نترس، نمی خوام کُتَکت بزنم، یعنی دیگه هیچ وقت کُتَکت نمی زنم، به همین امام رضا راست می گم، دیگه آدم شدم و برگشتم…

چند لحظه بعد، سایه ی زنم را از پشت شیشه ی در دیدم که برخاست و در را به رویم باز کرد. داخل که شدم داشت نَفَس نَفَس می زد و خیس عرق بود. گفتم:
– چرا اینقده ترسیدی و جیغ زدی؟! من که گفتم دیگه نمی خوام کُتَکت بزنم؟!

گفت:
– جیغ زدن من به خاطر چیز دیگه ای بود. وقتی که تو مرا حسابی کتک زدی و رفتی بیرون، رو کردم سمت حرم امام رضا و گفتم:
«امام رضا جون!… تا وقتی که شوهرم آدم نشده نمی خوام به خونه برگرده!»

وقتی که تو برگشتی و از همون پشت در گفتی؛ «آدم شدم و برگشتم»، شوکه شدم و جیغ کشیدم و برای چند لحظه بی هوش و بی رمق افتادم روی زمین و…

تگ ها

مقالات مشابه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این مطلب هم پیشنهاد میشود

Close
Close