اخبار بروجرد

رفتن شهداء رفتن نیست؛ بازآمدن و تولد است/ سالگرد شهادت سید سعید حسینی

روزهای بروجرد- سید سعید حسینی صبح روز ۱۴ فروردین نگاهی به آسمان محور سید صادق _حلبچه انداخت و رو دوستانش گفت: امروز جون میده واسه شهادت.

چند سال پیش در راه بازگشت از سفری که هر ساله در اولین جمعه اسفند ماه به جنوب داشتیم، کاظم فرامرزی خاطره ای را از رابطه عمیقش با شهید سید سعید حسینی بازگو کرد، این خاطره آنچنان روح و روانم را جلا داد که چند روز بعد قلم به دست گرفتم و سطور زیر را نگارش کردم.

صداي برخورد چرخ هاي قطار با ريل اجازه شنيدن، نواي عشقي طولاني كه زخمهاي آن هنوز دل خسته اش را نوازش ميداد را به كوپه نشينان، نمي داد. گونه هاي خيس شده از باران عشق الهي نويد غمي پنهان بود، كه سالهاي سال است آن را با خود يدك  مي كشد،  بدون اينكه سخني از آن در ميان بگذارد و اينك با سر انگشتان هنرمندانه اش ساز قديمي و غبار گرفته را چنان به صدا درآورد كه ترنم گوش نواز آن بعد از گذشت چند روز آرام بخش روح خسته و مجروحم بود، همگي محصور هنر نمايي او بودند. اين بود كه تا پايان شب خواب از چشمانم فراري شد. نميدانم در آن شب قطاري چه اتفاقي افتاد كه پرده از راز عشقي ناگفته برداشت و من با چشم خود ديدم فاجعه فرو ريختن يك مرد را .كه مي گويند گريه مرد فاجعه است.

اينگونه نيست كه پير و استاد اخلاق همه سجاد نشينان در نيمه شبي روحاني از ماه عشق بازي صيام بر ما گفت : چشمي كه اشك از آن سرازير نشود در سلامت روان صاحبش بايد شك كرد و من اشكهاي مرد پولادين را بعد از گذشت بيست و شش طواف زمين به دور خورشيد ديدم.

با خود به جدال افتادم، كه آيا اين همان مرد پولادين است كه در گرما گرم نبرد فاو بعد از شنيدن پرواز  برادرش با بي تفاوتي به هدايت و فرماندهي ادامه داد و اينكه گواه دادم كه او عاشق بود و هنوز هم زخمهاي كهنه، آن عشق قديمي وجودش را آزار مي دهد، فرمانده عاشق فرشته اي انسان نما بود كه در كاروان عاشقان نور پيشتازي ميكرد .

اي واي! باز هم عنان كلمات از كف خارج شد و خطائي فاحش را بر لوح سپيد حك كرد، كه او فرشته نبود، بلكه ابر انساني بود، كه همه فرشتگان در پيشگاه معشوق مقابلش سر تعظيم فرود آوردنند و او تا آخرين روزهاي نبرد پرتو افشاني كرد تا ما انسان هاي خاكي، راه آسمان را بيابيم.

در اين ميان سركرده ما كاظم بود، كه  شيفته رفتار آسماني اش شد. پنج سال انتظار در شنيدن پاسخ سيگنالهاي عشق كه هر روز وجود نحيفش را زير بار فشار هاي طاقت فرساي انتظار دو تا ميكرد و سرانجام در روز پرواز اسطوره ي طلايي، پاسخ را در لابه لاي انبوهي از فرشتگان كه به پيشواز آمده بودند دريافت كرد.

“فرمانده من هم براي ديدنت سر سراي دلم را چراغاني مي كردم، گيرم شرم اجازه بروزش را نمي داد چرا تو از عمق نگاهم غوغاي درون را دريافت نكردي ؟

تو كه به دلهاي ما فرمان مي دادي، مي بايست پاسخ را از همان سرا دريافت مي كردي، نه زبان الكن كه قدرت گفتن رازهاي درون را ندارد و هرگز نتوانست عمق دل بستگي را نشان دهد

مقالات مشابه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این مطلب هم پیشنهاد میشود

Close
Close